نازک شدن گوشت، ترد و زودپز شدن آن بعلاج، مانند در برف و یخ نهادن یا در ماست و امثال آن خوابانیدن آن یا برگ انجیر یا انجیر نارس در دیگ گوشت کردن یا پاشیدن گرد انجیر خام خشکانیده بر آن، و امثال آن. (یادداشت مؤلف). لغومه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به نازک شود
نازک شدن گوشت، ترد و زودپز شدن آن بعلاج، مانند در برف و یخ نهادن یا در ماست و امثال آن خوابانیدن آن یا برگ انجیر یا انجیر نارس در دیگ گوشت کردن یا پاشیدن گرد انجیر خام خشکانیده بر آن، و امثال آن. (یادداشت مؤلف). لغومه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به نازک شود
کمرباریک. باریک میان. که کمری نازک و لاغر و ظریف دارد. معشوق زیبای کمرباریک: نیست چون نازک میانی در نظر آشفته ام رشتۀ شیرازه از موی کمر باشد مرا. صائب (از آنندراج)
کمرباریک. باریک میان. که کمری نازک و لاغر و ظریف دارد. معشوق زیبای کمرباریک: نیست چون نازک میانی در نظر آشفته ام رشتۀ شیرازه از موی کمر باشد مرا. صائب (از آنندراج)
تماشاچی، (از تحفۀ اهل بخارا)، بینندۀ بازی، هنگامه گیر، مشعبد، مقلد، مقلّس، (منتهی الارب)، بندباز، (ناظم الاطباء) : به بازیگری ماند این چرخ مست که بازی بر آرد به هفتاد دست، فردوسی، چو چنبرهای یاقوتین به روزباد، گلبنها جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها، منوچهری، که گیتی یکی نغز بازیگر است که هر دم ورا بازی دیگر است، (گرشاسب نامه ص 186) پیروزه رنگ دایرۀ آسیا مثال بازیگریست نادره و خلق چون خیال، ناصرخسرو، بازیگر است این فلک گردان امروز کرد تابعه تلقینم، ناصرخسرو، از تو بازیچۀ عجب کرده ست گردش این سپهر بازیگر، مسعودسعد، کنون همچو بازیگران گاه گشتن کند همتش را همی بندبازی، سوزنی، زباد بررخ او زلف حلقه حلقۀ او خمیده چنبر بازیگر است و بازیگر، سوزنی، چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز، نظامی، خیالی برانگیزم از پیکری که نارد چنان هیچ بازیگری، نظامی، ببازی در آید چو بازیگری ز پرده برون آورد پیکری، نظامی، ، جلف، سبک، شیطان به اصطلاح امروز، (یادداشت مؤلف) : گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست ؟ گفت بازیگر بود کودک چو بازاری بود، حقوری هروی، ، رقاص، پای کوب: العوبه، زن بازیگر، رقاصه (صراح اللغه)، رامشی، رامشگر: و بازیگران بازی میکردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42)، راست گفتی ز مشک بر کافور لعبتانند گشته بازیگر، فرخی، تبیره زنان پیش و بازیگران سران می دهنده به یکدیگران، اسدی (گرشاسب نامه)، و مطرب و مسخره وبازیگر بخود راه ندهد، (مجالس سعدی ص 25)، و رجوع به بازیکن و بازی کننده و بازی کردن شود
تماشاچی، (از تحفۀ اهل بخارا)، بینندۀ بازی، هنگامه گیر، مُشَعبِد، مقلد، مُقَلِّس، (منتهی الارب)، بندباز، (ناظم الاطباء) : به بازیگری ماند این چرخ مست که بازی بر آرد به هفتاد دست، فردوسی، چو چنبرهای یاقوتین به روزباد، گلبنها جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها، منوچهری، که گیتی یکی نغز بازیگر است که هر دم ورا بازی دیگر است، (گرشاسب نامه ص 186) پیروزه رنگ دایرۀ آسیا مثال بازیگریست نادره و خلق چون خیال، ناصرخسرو، بازیگر است این فلک گردان امروز کرد تابعه تلقینم، ناصرخسرو، از تو بازیچۀ عجب کرده ست گردش این سپهر بازیگر، مسعودسعد، کنون همچو بازیگران گاه گشتن کند همتش را همی بندبازی، سوزنی، زباد بررخ او زلف حلقه حلقۀ او خمیده چنبر بازیگر است و بازیگر، سوزنی، چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز، نظامی، خیالی برانگیزم از پیکری که نارد چنان هیچ بازیگری، نظامی، ببازی در آید چو بازیگری ز پرده برون آورد پیکری، نظامی، ، جلف، سبک، شیطان به اصطلاح امروز، (یادداشت مؤلف) : گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست ؟ گفت بازیگر بود کودک چو بازاری بود، حقوری هروی، ، رقاص، پای کوب: اُلعوبَه، زن بازیگر، رقاصه (صراح اللغه)، رامشی، رامشگر: و بازیگران بازی میکردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42)، راست گفتی ز مشک بر کافور لعبتانند گشته بازیگر، فرخی، تبیره زنان پیش و بازیگران سران می دهنده به یکدیگران، اسدی (گرشاسب نامه)، و مطرب و مسخره وبازیگر بخود راه ندهد، (مجالس سعدی ص 25)، و رجوع به بازیکن و بازی کننده و بازی کردن شود
نوعی از رستنی باشد شبیه به بستان افروز لیکن ساقش سرخ و خوش رنگ می باشد و بعضی گویند سرخ مرد همانست. (برهان قاطع). آن را سرخ مرد نیز خوانند. (فرهنگ نظام بنقل از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) ، در هندوستان نوعی از کنار که بسیار شیرین و تنک پوست بود و آن را پیوند کنند. (آنندراج) ، یک قسم گلی سرخ، قسمی از عناب. (ناظم الاطباء)
نوعی از رستنی باشد شبیه به بستان افروز لیکن ساقش سرخ و خوش رنگ می باشد و بعضی گویند سرخ مرد همانست. (برهان قاطع). آن را سرخ مرد نیز خوانند. (فرهنگ نظام بنقل از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) ، در هندوستان نوعی از کنار که بسیار شیرین و تنک پوست بود و آن را پیوند کنند. (آنندراج) ، یک قسم گلی سرخ، قسمی از عناب. (ناظم الاطباء)
معشوق. هر که بدن لطیف دارد. (فرهنگ نظام). کنایه از معشوق باریک میان لطیف تن. (انجمن آرا). معشوق لطیف و زیبا. (ناظم الاطباء). که تنی لطیف و ظریف و زودرنج دارد. تنک پوست. لطیف اندام: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست. سعدی. بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان. حافظ. چنان نازک بدن باشد که گر آری بگلزارش به پا از سایۀ مژگان بلبل می رود خارش ! ؟
معشوق. هر که بدن لطیف دارد. (فرهنگ نظام). کنایه از معشوق باریک میان لطیف تن. (انجمن آرا). معشوق لطیف و زیبا. (ناظم الاطباء). که تنی لطیف و ظریف و زودرنج دارد. تنک پوست. لطیف اندام: نازک بدنی که می نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست. سعدی. بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان. حافظ. چنان نازک بدن باشد که گر آری بگلزارش به پا از سایۀ مژگان بلبل می رود خارش ! ؟
یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری
یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری
نازک تن نازک اندام، سرخ مرو (از گیاهان)، چیلان هندی، نازک برگ: گونه ای گل سرخ آنکه تنی لطیف دارد لطیف اندام نازک تن، یکی از گونه های تاج خروس است که آنرا سرخ مرو نیز گویند، در هندوستان بگونه ای عناب اطلاق شود که میوه اش بسیار شیرین است، قسمی گل سرخ
نازک تن نازک اندام، سرخ مرو (از گیاهان)، چیلان هندی، نازک برگ: گونه ای گل سرخ آنکه تنی لطیف دارد لطیف اندام نازک تن، یکی از گونه های تاج خروس است که آنرا سرخ مرو نیز گویند، در هندوستان بگونه ای عناب اطلاق شود که میوه اش بسیار شیرین است، قسمی گل سرخ