جدول جو
جدول جو

معنی نازک بین - جستجوی لغت در جدول جو

نازک بین
باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
موشکاف، خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق، غوررس
تصویری از نازک بین
تصویر نازک بین
فرهنگ فارسی عمید
نازک بین
(دُ مَ)
باریک بین. دقیق. موشکاف. نکته سنج
لغت نامه دهخدا
نازک بین
باریک بین موشکاف، نکته سنج
تصویری از نازک بین
تصویر نازک بین
فرهنگ لغت هوشیار
نازک بین
باریک بین، دقیق، نازک اندیش
تصویری از نازک بین
تصویر نازک بین
فرهنگ فارسی معین
نازک بین
باریک بین، دقیق، موشکاف، نازک اندیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاک بین
تصویر پاک بین
آنکه با نظر پاک بنگرد، پاک بیننده، نیک بین، آنکه به کسی یا امری بدگمان نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازک بینی
تصویر نازک بینی
در امری دقت و باریک بینی کردن، مراقبت از امور جزئی، کنجکاوی، هوشیاری
باریک بینی، موشکافی، خرده بینی، خرده کاری، خرده شناسی، خرده گیری، خرده دانی، نازک اندیشی، نکته سنجی، نکته دانی، ژرف یابی، ژرف بینی، ژرف نگری، غوررسی، مداقّه، تدقیق، تعمّق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازک بدن
تصویر نازک بدن
کسی که پوست بدنش نرم و لطیف باشد
فرهنگ فارسی عمید
(پَرْ وَ نَنْ دَ / دِ)
اندک نگرش. کم بین. خردک نگرش. کوته بین. تنگ چشم. لله وین. چس خور. کوتاه نظر. خرده نگرش، سیاه کاسه. مقابل بلندنظر. نظربلند. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
نازک بدن بودن. ظرافت و لطافت. صفت و حالت نازک بدن:
شمع گر با تو کند دعوی نازک بدنی
کشتنی، سوختنی باشد و گردن زدنی.
فطرت
لغت نامه دهخدا
(زُ تَ)
ظرافت. نازپروردگی. شادابی:
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طَ چَ / چِ کَ دَ)
نازک شدن گوشت، ترد و زودپز شدن آن بعلاج، مانند در برف و یخ نهادن یا در ماست و امثال آن خوابانیدن آن یا برگ انجیر یا انجیر نارس در دیگ گوشت کردن یا پاشیدن گرد انجیر خام خشکانیده بر آن، و امثال آن. (یادداشت مؤلف). لغومه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به نازک شود
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ)
نازک طبع. نازک طبیعت. حساس. نازپرورده:
مغیلان پای نازک طینتان را در حنا دارد
چه غم دارد ز خارآن کس که آتش زیر پا دارد.
طالب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
کمرباریک. باریک میان. که کمری نازک و لاغر و ظریف دارد. معشوق زیبای کمرباریک:
نیست چون نازک میانی در نظر آشفته ام
رشتۀ شیرازه از موی کمر باشد مرا.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ وا نَنْ دَ / دِ)
تماشاچی، (از تحفۀ اهل بخارا)، بینندۀ بازی، هنگامه گیر، مشعبد، مقلد، مقلّس، (منتهی الارب)، بندباز، (ناظم الاطباء) :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست،
فردوسی،
چو چنبرهای یاقوتین به روزباد، گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها،
منوچهری،
که گیتی یکی نغز بازیگر است
که هر دم ورا بازی دیگر است،
(گرشاسب نامه ص 186)
پیروزه رنگ دایرۀ آسیا مثال
بازیگریست نادره و خلق چون خیال،
ناصرخسرو،
بازیگر است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم،
ناصرخسرو،
از تو بازیچۀ عجب کرده ست
گردش این سپهر بازیگر،
مسعودسعد،
کنون همچو بازیگران گاه گشتن
کند همتش را همی بندبازی،
سوزنی،
زباد بررخ او زلف حلقه حلقۀ او
خمیده چنبر بازیگر است و بازیگر،
سوزنی،
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز،
نظامی،
خیالی برانگیزم از پیکری
که نارد چنان هیچ بازیگری،
نظامی،
ببازی در آید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری،
نظامی،
، جلف، سبک، شیطان به اصطلاح امروز، (یادداشت مؤلف) :
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست ؟
گفت بازیگر بود کودک چو بازاری بود،
حقوری هروی،
، رقاص، پای کوب: العوبه، زن بازیگر، رقاصه (صراح اللغه)، رامشی، رامشگر: و بازیگران بازی میکردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42)،
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر،
فرخی،
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران،
اسدی (گرشاسب نامه)،
و مطرب و مسخره وبازیگر بخود راه ندهد، (مجالس سعدی ص 25)، و رجوع به بازیکن و بازی کننده و بازی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
نوعی از رستنی باشد شبیه به بستان افروز لیکن ساقش سرخ و خوش رنگ می باشد و بعضی گویند سرخ مرد همانست. (برهان قاطع). آن را سرخ مرد نیز خوانند. (فرهنگ نظام بنقل از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) ، در هندوستان نوعی از کنار که بسیار شیرین و تنک پوست بود و آن را پیوند کنند. (آنندراج) ، یک قسم گلی سرخ، قسمی از عناب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
معشوق. هر که بدن لطیف دارد. (فرهنگ نظام). کنایه از معشوق باریک میان لطیف تن. (انجمن آرا). معشوق لطیف و زیبا. (ناظم الاطباء). که تنی لطیف و ظریف و زودرنج دارد. تنک پوست. لطیف اندام:
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست.
سعدی.
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان.
حافظ.
چنان نازک بدن باشد که گر آری بگلزارش
به پا از سایۀ مژگان بلبل می رود خارش !
؟
لغت نامه دهخدا
(زُ)
دقت. موشکافی. حالت و صفت نازک بین. رجوع به نازک بین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَف ف)
آنکه نظری پاک دارد، آنکه عمل کسان را حمل به صحّت کند:
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاک بینان بین،
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از نازک بدنی
تصویر نازک بدنی
کیفیت و حالت نازک بدن نازک تنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک تن
تصویر نازک تن
نازک بدن
فرهنگ لغت هوشیار
یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز بین
تصویر باز بین
آنکه بلیتهای ورودی را بازدید کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک بین
تصویر پاک بین
آنکه نظری پاک دارد آنکه عمل کسان را حمل بصحت میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک تنی
تصویر نازک تنی
نازک بدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک بینی
تصویر نازک بینی
باریک بینی موشکافی، نکته سنجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک میان
تصویر نازک میان
کمر باریک لاغر میان
فرهنگ لغت هوشیار
نازک تن نازک اندام، سرخ مرو (از گیاهان)، چیلان هندی، نازک برگ: گونه ای گل سرخ آنکه تنی لطیف دارد لطیف اندام نازک تن، یکی از گونه های تاج خروس است که آنرا سرخ مرو نیز گویند، در هندوستان بگونه ای عناب اطلاق شود که میوه اش بسیار شیرین است، قسمی گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک شدن
تصویر نازک شدن
ترد و زود پز شدن گوشت و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک نی
تصویر نازک نی
((~. نِ))
یکی از دو استخوان تشکیل دهنده ساق پا
فرهنگ فارسی معین
طره، ظریف، لطیف، نازک تن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخیل، تنگ چشم، تنگ نظر، ممسک، خرده بین، خرده گیر
متضاد: سخی، کریم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمرباریک، لطیف اندام، نازک اندام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفنگ سر پر لوله باریک و بلند، تفنگ سرپر، لوله ی باریک و
فرهنگ گویش مازندرانی
ضعیفی، شکنندگی
دیکشنری اردو به فارسی